۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

سفر پاییزی


دارم میرم سفر،
سفری نا بهنگام اما شاید لازم.
پاییز هم اومد. بارون پاییزی هم اومد. تنهایی پاییزی هم اومد.
یادم نمیاد تو پاییز سفر رفته باشم.
می خوام این مهر ماه، یکی از قشنگ ترین ماه های زندگیم بشه، قشنگ ترین اتفاق ها رو برای خودم رقم بزنم.
می خوام این زیبایی ادامه داشته باشه ، تا آبان، و تمام ماه های خدا.

شیفته افق هایی دور دست



قسمتی از نامه احمد زیدآبادی از زندان برای تولد فرزندش پویا  :
...من هزاران از این نماها از نوزادی تا بزرگی هر سه شما-پویا ، پارسا و پرهام_در خاطر دارم و این شاید نشانی از آن باشد که من به رغم مشغله های بسیار فکری و اجتماعی،هیچگاه از شما و خانواده ام غافل نبوده ام.
میدانید که من شیفته افق هایی دور دست، دشت های پهناور و کویر های بی انتهایم و دلداده ی نوشتن. اینک از هر دو محرومم ...

آگاهی و عشق



آگاهی و عشق , زندان جامعه و قطار تاریخ را نیز می تواند در هم ریزد
علی شریعتی

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

او که یگانه است و شایسته


این نوشته برام میل شده بود. شاید از این حرف ها تو فضای اینترنت زیاد باشه، اما گاهی وقتا بهشون نیاز دارم.

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست، 
پس برخیز تا چنین مردمی بگریند ...
 
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند
 
نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم
 
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که 
"
ای کاش"تکیه کلام پیریت نشود
 
چه داروی تلخی است وفاداری به خائن،
صداقت با دروغگو،
و مهربانی با سنگدل ...
 
مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، 
مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن ...
 
اگر حق با شماست، خشمگین شدن نیازی نیست
و اگر حق با شما نیست، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید ...
 
ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها،
اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم
 
فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی‌شود ...
 
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
 
برای دوست داشتن وقت لازم است، 
اما برای نفرت
گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است.
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: "مگه کوری؟"
 
مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی،
بدان که زندگی می کنی ...
 
در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...
 
هیچ وقت رازت رو به کسی نگو؛
وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی،
چطور انتظار داری کس دیگه ای برات راز نگه داره؟
 
هیچ انسانی دوست نداره بمیره !اما همه آرزو میکنن برن به بهشت.اما، یادمون میره که برای رفتن به بهشت اول باید مرد ...
 
زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.
 
عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم؛
بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !بعد از چند روز به دوستی
بعد از چند ماه به همکاری
بعد از چند سال به همسایه ای ...اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم !دیگر وقت آن رسیده که اعتمادی فراتر آنچه می بایست را به او ببخشیم.او که یگانه است و شایسته ...

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

به خاطر صلح و آزادی


این جماعت نادان، بدجور دارن مملکت رو به نا کجا آیاد می برن. تو اخبار شنیدم معاون اول رئیس دولت در مقابل تحریم نفتی اروپا می گفت یک اخم ما می تونه صنعت فرانسه رو به نابودی بکشونه و ... یا از اون طرف هی می گن تحریم ها فرصت است و  ... حرف هایی که هم باعث خندست هم تاسف. تاسف بابت اینکه کیا دارن مملت رو اداره می کنن.
و بدتر از این ها کوبیدن بر طبل جنگ توسط دو حکومت ایران و اسرائیل هست، حکومت هایی که با کمی فکر می توان به شباهت های زیادشون پی برد. جنگی که خیلی راحت ما رو میتونه 50 سال عقب برگردونه، فقط کافیه به عواقب اصرار بر ادامه جنگ ایران و عراق توسط زمام داران پس از فتح خرمشهر در سال 61 نگاهی گذار کرد.
این روزا کمپین های زیادی برای جلوگیری از جنگ و پیشروی به سمت صلح شکل گرفته و تنها کاری که الان از دست من برمیاد انتشار پیام اونهاست
پیام تقی رحمانی فعال ملی - مذهبی به کمپین به «خاطر صلح و آزادی» :
 جنگ در هر حال شوم است اگر چه زمانی باید برای دفاع جنگید ولی نباید فراموش کرد در جنگ مردم بازنده هستند و فرصت طلبان برنده اصلی جنگ .
گاهی فکر می کنم که جنگ بعدی در خاورمیانه را چه کسی شروع می کند این همه سلاح که به منطقه فروخته میشود، جنگ راه خواهد انداخت، صدام و شاه سلاح خریدند و جنگ راه افتاد.
خلاصه قدرتهای بزرگ نمی توانند با هم بجنگند اما باید تجارت پر سود اسلحه ادامه یابد پس در حاشیه جهان صنعتی جنگ راه اندازند تا سود ببرند.
اما چرا ما باید هیزم آتش سود آنان باشیم. حق ما جنگ نیست. این را باید به گوش حاکمان رساند. بچه های ما حق دارند در صلح زندگی کنند تا ببالند و زندگی بهتر داشته باشند. این حق را بخواهیم و بگیریم.
پس جنگ هشت ساله را خاطره ای بر علیه جنگ کنیم و توجه کنیم چه کسانی خواستار ادامه جنگ تا رفع فتنه در جهان شدند و چه افرادی بعد عقب نشاندن متجاوز، ضرورت صلح را گوشزد کردند، همین افراد اکنون از حاکمان ایرانی می خواهند که در برابر مردم احساس مسولیت کنند. 
ایران فقط متعلق به حاکمان نیست، به همه تعلق دارد پس باید در باره سرنوشت آن همه نظر دهند و حکومت آن را اجرا کند نه آن که حکومت تصمیم بگیرد و یک ملت را درگیر رفتار نسنجیده خود سازد. 
قدرت ها به دنبال سود خود هستند اما نباید به دلیل غرور و هر عاملی در بازی آنان نقش هیزم آتش را بازی کرد. پس فراخوان به صلح و آزادی را گرامی بداریم که دردمندانی ازداخل ایران ما رابه آن فراخوانده اند. "

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

سرمایه

این مطلب رو تو فیسبوک خوندم . 

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است : 
می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار.خواست م
ن چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:۱- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟۲- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟۳- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟۴- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
امضا: خانم زیبا


و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی” با "پول” است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد” هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال”.به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی” دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و … را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا: رئیس شرکت ج پ مورگان

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

سه حرف


الان که دارم اینا رو می نویسم موضوع خاصی تو ذهنم نیست، شایدم اینقدر هست که نمی دونم باید از کجا شروع کنم. وقتی شروع کردم نوشتنو که باعثش اون بود، خیلی انرژی بیشتری داشتم، با ذوق و شوق بیشتری حتی ساعت ها برای یکی دو پست زمان می ذاشتم، مطلب جالبی پیدا می کردم یا موضوع جالبی برای نوشتن، براش هر چه قدر میشد وقت میذاشتم تا به اشتراکش بذارم. ولی الان مثل گذشته نیست. همه چی گزیده تر شده و کوتاه تر. شاید دلیلش به گزیده و کوتاه تر شدن خوشی های این روز ها برگرده.


سه تا  موضوع یا حرف یا درد دل تو فکرم بود که می خواستم سر فرصت براش وقت بذارم، دربارش بیشتر فکر کنم و بنویسم. ولی هی پشت گوش مینداختم. 
برای جا به جایی تو سطح شهر بیشتر از مترو استفاده میکنم. گهگداری یه بنده خدا رو می دیدم تو مترو. یه طرف صورتش سوخته بود و چهره خوبی نداشت، همیشه کلاهی روی سرش بود، یادمه کت و شلوار کهنه و رنگ و رو رفته ای هم می پوشید، میانسال بود و کلا تو خودش بود و انگار مسافر هر روزه مترو. چند وقت پیش که تو مترو بودم و تو حال و هوای خودم، مردی دستفروش رو دیدم که داره صداش بهم نزدیک میشه و داره قیمت باتری هایی که میفروخت رو میگه، کسی بهش توجهی نمی کرد، کمی مکث کرد و آهی کشید و دوباره ادامه داد و حرکت کرد. دیدم چند تا از مسافرهایی که تو مترو بودن دست کردن تو جیبشون و یه آدم مثل برق در حالی که یه کیسه دستش بود رد شد و مردم پول هاشون رو مینداختن توی کیسه. طرف رفت تا به انتهای مترو رسید و برگشت و مردم هم هم چنان پولهاشون رو تو کیسه می ریختن. شناختمش، همون مسافر مترویی بود که چند سطر قبل تعریفشو کردم. تو تمام این مدت اون فرد دستفروشی که تلاش میکرد باتریهاشو بفروشه،مکث کرده بود و نظاره گره این صحنه بود. با قیافه ای خسته و با حسرت نظاره گر بود. با خودم گفتم الان داره تو دلش چی میگذره و به چی فکر میکنه، شاید داره کار خودش رو با اون فرد متکدی مقایسه میکنه. شاید داره تو دلش فریاد میزنه آهای مردم با انصاف، حتما منم باید دست گدایی دراز کنم تا گوشه چشمی هم به من توجه کنین. با خودم گفتم شاید یک گدا به گداهای این شهر اضافه شد.
باز هم از مترو بگم. وقتی میخوام از مترو خارج شم بلیط اعتباری مترو رو درگاه خروجی میزنم تا کمی کمتر مبلغ کم بشه از بلیط اعتباریم و تقریبا این قضیه همه گیر هست. ولی گهگاهی مردمی رو میبینم دستشونو میگیرن جلوی درگاه خروجی و منتظر میشن تا در باز بشه و برن، اوایل فکر میکردم همین جوری این کار رو میکنن ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نه، مثل اینکه بعضیا واقعا فکر میکنن تا دستشونو نگیرن اون قسمت در باز نمیشه. نا خودآگاه یاد اون آزمایشی که روی میمونا انجام دادن افتادم.
این آخریش به مترو مربوط نیست. درباره یک بدشانسی خیلی سادست. اینکه زمانی احساس تنهایی کردم که اون این احساس رو نداشت.

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

چگونه به اینجا رسیدم؟



" ... چندی پیش یک نفر این شعر زیبا را، از شاعر و معلم، دانا مارکووا، برایم فرستاد. دانا، پس از مبتلا شدن به یک بیماری مرگبار، به کلبه ای در کوهستان رفت و ... چنین نوشت :
من بی حرکت و بی فعالیت نخواهم بود
من در ترس زندگی نخواهم کرد
ترس از افتادن یا آتش گرفتن،
من تصمیم گرفته ام هر روز را زندگی کنم،
تصمیم گرفته ام عقاید جدید را بپذیرم،
چیز های جدید را یاد بگیرم،
شجاع تر باشم،
بیشتر درک کنم و بفهمم،
آنقدر قلبم را باز کنم
که به بال، به مشعل، به امیدواری تبدیل شود.
من معنای زندگی را در خطر می اندازم،
تا آنچه در من بذر بوده است جوانه زند،
و آنچه جوانه بوده است میوه شود."

چگونه به اینجا رسیده ام
مترجم : مهدی گنجی
نشر : ساوالان

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

خدا


کتابی که گفتی از خدا نگفته ، تا اینجایی که خوندم دوبار گفته، آخرای کتاب

...
شد حدود 13- 14 بار.

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

می تونین بفهمین؟



خیلی خسته ام رییس، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یه چلچله زیر بارون خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا !
انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگه رو اذیت میکنن، خسته از تمام درد هایی که تو دنیا حس میکنم و میشنوم، هر روز دردهام بیشتر میشه درد تو سرم مثل خرده های شیشه ست، تمام مدت.
می تونین بفهمین؟

جان کافی (مایکل کلارک دانکن) - مسیر سبز

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

تا هوایی تازه



نفسی در من زندانی ست
تا دیار روشنان می بایست که پر بر گیرم
تا هوایی تازه.
آن جا که گستره مهتاب
زندگی ست
و خورشید
 آزادی

(شاعر نامشخص)