۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

شروع کن ، یک قدم با تو


منم پروردگارت 
خالقت از ذره ای ناچیز 
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را 
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم 


بخوان ما را 
منم معشوق زیبایت 
منم نزدیک تر از تو به تو 
اینک صدایم کن 
رها کن غیر مارا، سوی ما بازا 
منم پروردگار پاک بی همتا 
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم 
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید 
تو را در بیکران دنیای تنهایان 
رهایت من نخواهم کرد 
بساط روزی خود را به من بسپار 
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را 
تو راه بندگی طی کن 
عزیزا، من خدایی خوب می دانم 
تو دعوت کن مرا بر خود 
به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن 
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم 
طلب کن خالق خود را 


بجو ما را 
تو خواهی یافت 
که عاشق می شوی بر ما 
و عاشق می شوم بر تو 
که وصل عاشق و معشوق هم 
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد 
قسم بر عاشقان پاک با ایمان 
قسم بر اسب های خسته در میدان 
تو را در بهترین اوقات آوردم 
قسم بر عصر روشن 
تکیه کن بر من 
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور 
قسم بر اختران روشن، اما دور 
رهایت من نخواهم کرد 


بخوان ما را 
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟ 
تو بگشا لب 
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟ 
رها کن غیر ما را 
آشتی کن با خدای خود 
تو غیر از ما چه می جویی؟ 
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟ 
و تو بی من چه داری؟ هیچ! بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ! هزاران کهکشان و کوه و دریا را 
و خورشید و جهان و نور و هستی را 
برای جلوه ی خود آفریدم من 
ولی وقتی تو را من آفریدم 
بر خودم احسنت می گفتم 
تویی زیباتر از خورشید زیبایم 
تویی والاترین مهمان دنیایم 
که دنیا بی تو، چیزی چون تو را کم داشت 
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم 
نمی خوانی چرا ما را؟ 
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟ 
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی 
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟ 
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا 
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی 
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟ 
که می ترساندت از من؟ 
رها کن آن خدای دور 
آن نامهربان معبود 
آن مخلوق خود را 
این منم، پروردگار مهربانت، خالقت 
اینک صدایم کن مرا، با قطره ی اشکی 
به پیش آور دو دست خالی خود را 
با زبان بسته ات کاری ندارم 
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم 
غریب این زمین خاکیم ! آیا عزیزم، حاجتی داری؟ 
تو ای از ما 
کنون برگشته ای اما 
کلام آشتی را تو نمی دانی؟ 
ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند؟ 


بخوان ما را 
بگردان قبله ات را سوی ما 
اینک وضویی کن 
خجالت می کشی از من؟ 
بگو، جز من کس دیگر نمی فهمد 
به نجوایی صدایم کن 
بدان آغوش من باز است 
برای درک آغوشم 
شروع کن 
یک قدم با تو 

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

زنده باش


که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی ؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.

تو از هزاره های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای تست.
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های استوار توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای تست
چه تازیانه ها که از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند .

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بسفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو هم درو شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت .

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست .
زنده باش .

شعر : هوشنگ ابتهاج ه.ا.سایه